خاطرات کربلا -قسمت اول : در انتظار رسوایی
سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۴۶ ب.ظ
و بلاخره خاطــــــــــــراتـــــــــــــــــــــ ...
طبق قولی که داده بودم و همچنین علاقه ای شخصیم،میخوام خاطرات اولین سفر کربلام رو بنویسم .
ایشالا تا آخرش رو بتونم بنویسم اونم درست و دقیق.
خوب بسم الله ...
قسمت اول : در انتظار رسوایی !!
بذارید از اولش بگم ... روز سه شنبه بعد از خداحافظی از خانواده حدودا ساعت 1:30-2 بود که رفتیم سمت کانون 16 برا مراسم بدرقه ی بچه های کانون . درست همون چیزی که انتظار داشتم ، یه ردیف کیف و ساک و یه مشت آدم در حال حرف زدن !! یه مقایسه ی ساده که کردم متوجه رسوایی اول شدم !! کوله ی من دو برابر کوله میانگین بود و اینجاست که میگن در هر رسوایی پای یک زن در میان است!! بله دیگه مادر عزیز تر از جان از سر دلسوزی آذوقه جنگ جهانی دوم رو بر گرده ی من نهاده بود! یکم که از شک این رسوایی خارج شدم به همون یه مشت آدم پیوستم . مراسم شروع شد و تموم شد ! (مراسم بود دیگه گفتن نداره که!!)
بعد مراسم ، این صحنه هست که تلویزیون نشون میده قبل عملیات بسیجی ها دارن همو بغل میکنن و ... دقیقا اونجوری شده بود فقط کسی گریه نمیکرد همه نیششون باز بود!! البته یه عده تو دلشون یه بغض بزرگ بود ... تو همین فضای ماچ و بوس و بغل بودیم که آقا عادل همون لفظ معروف رو استفاده کردن : (( هرکی نره پایین حذفش میکنیم و نمیبریمش!!)) البته شوخی کردم این لفظ بدلیل کثرت استفاده دیگه تیکه شده بود . رفتیم پایین و یک گوسفند جلو پای بچه ها سر بردین و همگی در دود غلیظ اسفند در افق محو شدیم !!
سوار اتوبوس شدیم ...باید میرفتیم اندیشه کرج تا اونجا به کاروان اصلی ملحق شیم. نمیدونم چرا ولی در ضمیر ناخودآگاهم از کرجی ها خوشم نمیاد (البته نه از همشون!!) که در این سفر ارادت خاصی نسبت به ضمیر ناخودآگاهم پیدا کردم!!
رسیدیم اندیشه... داشتن برای تقسیم بندی اتوبوس ها اسم ها رو میخوندن.بعد یه ذره خندیدن به برخی فامیلی ها سوار اتوبوس ها شدیم ...بچه های کانون 32 نفر بودن ، 24 نفر تو یه اتوبوس و 8 نفر دیگه تو یه اتوبوس! اولش یکم ناراحت شدم ولی بعدش که یکم از مسیر گذشت کلی هم خوشحال شدم !!
رسوایی دوم رو راننده اتوبوس خلق کرد ! آخه هر 100 متر به 100 متر وایمیستاد!و بلاخره موفق شد ما رو نماز صبح برسونه مهران !! (فکر کنم حدودا 5 عصر راه افتادیم و 6 صبح رسیدیم مهران که میشه 13 ساعت ناقابل!!).
رسوایی سوم هم که تا آخر اردو گریبان ما 8 نفر رو گرفت اون ده دقیقه ای بود که حامد شاهمرادی رفته بود نماز صبح و کل اتوبوس معطل حضرتش بودن!!(ناگفته نمونه که ما هم از خجالتش در اومدیم و تا آخر اردو شونصد و سی بار این روسوایی رو زدیم تو سرش!!) بلاخره ساعت 8 صبح بود که رسیدیم مرز و رسوایی عظیمی انتظار ما رو میکشید ...
این داستان ادامه دارد ...
پ ن : عکس اول ، عکس همون 8 نفره البته سه نفر سمت راست که منم جزوشون هستم زیاد معلوم نیستن ! کلا از زیاد تو عکسا بودن خوشم نمیاد و همیشه سعی کردم گمنام باشم!!
ایشالا جنوب جبران میکنم !!
۹۲/۱۰/۱۰